۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

هویجوری...

یه پسر دایی 3 ساله دارم که خیلی بچه ی شر و باحالیه خییییییییلی

 من خیلی دوسش دارم اونم خیلی منو دوست داره تا حدی که وقتی ازش میپرسی عشق کی هستی؟ میگه شلیل!

 حالا جدیدا" وقتی ازش میپرسی پسر کی هستی هم میگه شلیل!

همینجوری الکی الکی پسردار شدما

یعنی چه من پیشش باشم چه نباشم در جواب همینو میگه! توجه داشته باشین که این سوالا رو مامانش ازش میپرسه هاااااا



چند شب پیش واسه دومین بار فیلم crash رو ديدم و فوق العاده از تماشاش لذت بردم. من اين سبك فيلما رو كه چند تا موضوع دارند و یه جوری این موضوعات به هم ربط داده میشن رو خیلی دوست دارم. نمونه ی ایرانیشو هم میتونم فیلم تقاطع رو مثال بزنم.



چند شب پیش خونه ی مامان بزرگم بودم. سر سفره ی افطار بودیم که خانوم مسنی که پیش مامان بزرگم هست که تنها نباشه و کاراشو میکنه بهم گفت که راستی سالاد الویه رو نیاوردی , گفتم سالاد الویه نداشتیم که! گفت همون شیرینی های کوچیکی که گِردَن ديگه! من که مُردَم از خنده وقتی متوجه شدم منظورش زولبیا بامیه بوده



امشب خونه ى مامان بزرگم (مامان بابام) بودیم, موقع افطار داشتم با دختر عموم که حرف میزدم بهش میگم این سریال شبکه 2 رو دیدی؟ گفت آره , گفتم دیدی چطوری همدیگرو صدا میکنن؟ چه مسخره ست! چه حوصله ای دارن 2 ساعت طول میکشه همدیگرو صدا کنن اگه طرف کار واجب داشته باشه تا اون یکی رو صدا بزنه احتمالا" مُرده! مثلا" من به تو بگم دخترعمو صبا... خندیدیم سر ِ این قضیه ها

امشب احیا تو مسجد خیلی خوب بود خیلی آروم شدم , هرچی که از خدا میخواستم بهش گفتم , قول و قرارایی هم باهاش گذاشتم...

انشاالله هر کسی از خدا هرچیز ِ خوبی که خواسته خدا بهش بده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر