۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

مادر........

وقتي خدا مادران را مي آفريد در روز ششم تا ديروقت كار مي كرد.
فرشته‌اي اومد و پرسيد: چرا اينقدر روي اين يكي وقت مي ذاري؟
و خدا پاسخ داد :
مي دوني چه خصوصياتي در نظر گرفتم تا درستش كنم ؟
بايد قابل شستشو باشه ولي پلاستيكي نباشه. بيش از 200 قسمت قابل حركت داشته باشه كه قابل تعويض باشند. و بايد بتونه از همه جور غذا استفاده كنه. .بايد بتونه هم زمان سه تا بچه رو در آغوش بگيره . با يه بوسه كه از زانوي زخمي تا قلب شكسته رو شفا بده. و همه اينها رو بايد فقط با دو تا دست انجام بده.
فرشته تحت تأثير قرار گرفته بود .
فقط دو تا دست غير ممكنه . مطمئني اين يك مدل درست و استاندارده ؟
اين همه كار براي امروز زياده بقيه‌اش رو بگذار براي فردا و تكميلش كن
نمي تونم ديگه آخراي كارمه. چيزي نمونده كه موجودي را كه محبوب قلبم هست رو كامل كنم.
وقتي بيمار مي شه خودش، خودش رو معالجه مي كنه و مي تونه 18 ساعت در روز كاركنه .
فرشته نزديكتر اومد و زن رو لمس كرد:
اين كه خيلي لطيفه!!
بله لطيفه. ولي خيلي قوي درستش كردم . نمي توني تصور كني چه چيزهايي رو مي تونه تحمل كنه و بر چه مشكلاتي پيروز بشه.
فرشته پرسيد : مي تونه فكر كنه ؟
خدا پاسخ داد : نه تنها فكر مي كنه مي تونه استدلال و بحث و گفتگو كنه .
فرشته گونه زن رو لمس كرد: ”خدا فكر كنم بار مسئوليت زيادي بهش دادي ! سوراخ شده و داره چكه مي كنه !”
خدا اشتباه فرشته رو تصحيح كرد : چكه نمي كنه - اين اشكه .
فرشته پرسيد :به چه دردي مي خوره ؟
اشكها روش او هستند تا غمهاش، ترديدهاش، عشقش ، تنهائيش، رنجش و غرورش را بيان كنه .
فرشته هيجان زده گفت :خداوندا تو نابغه اي فکر تمام چيز هاي خارق العاده رو براي ساختن مادرها کرده اي ..



11سال گذشت.......

27مهر1376بود......

خیلی سخت بود خیلیییییییی.......برای یه دختر 11 ساله از دست دادن مادر و ادامه ی زندگی بدون اون خیلی سخت بود......آخرین باری که دیدمش 2روز قبلش بود.....

شاید خیلیاتون نفهمین من چی میگم چون مامانتون کنارتونه.....هروقت بخواین میبوسینش.....میرین تو بغلش.....خودتونو واسش لوس میکنین.....رازهای تو دلتونو بهش میگین.....

اصلا" همین که دارینش و سایه ش بالا سرتونه خدا رو شکر کنین و قدرشو بدونین.....

بخدا راست میگم.....نعمتیه داشتنش......

با اینکه خیلی هم کوچیک نبودم اما زیاد چیزی از مامانم یادم نمیاد، شاید خدا میخواد یادش نیفتم تا ناراحت نشم.....نمیدونم......اما دلم خیلی واسش تنگ شده....... گاهی وقتا خیلی به بودنش نیاز پیدا میکنم......خیلی احساس تنهایی میکنم......

خدایااااااا ازت خواهش میکنم روح مامانمو در آرامش قرار بده و اینکه دلم میخواد جوری باشم که ازم راضی باشه و بهم افتخار کنه......خدا جون به مامان بگو خیلییییییییی دوستش دارم....

خدا جونم تو که هیچوقت تنهام نمیذاری مگه نه؟ خیلیییییییییییییییی دوستت دارم خدای مهربونم....

۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

خدا جووووون خییییییییییلی دوسِت دارم.......

سلاااااااااااام به دوستای گلم

ببخشید که مطالب اخیرم بیشتر ناراحت کننده بود تا اینکه بخواد یه لبخندی رو لباتون بشونه



پسر دایی ِ کوچولوی 3ساله م که مُعَر ِف حضورتون هست؟ قبلا" تو یکی از پستهام از شیطونیاش گفته بودم واستون که عشقشم منم اسمش مانی ه و 3سالشه و خیییییلیم شرررررره, جونم براتون بگه که جدیدا" ایشون چندوقته که میرن مهد و جریاناتی داره این مهد رفتنش

اولا" که وقتی میره باید ماشیناشم با خودش ببره یعنی مامانشو مجبور میکنه که بهش اجازه بده ماشیناشو ببره بعدشم که میره سر ِ کلاس اینقدددددددر بچه ی حرف گوش کنی هستش که نگو.... وقتی که همه ی بچه های کلاس نشستن سرجاشون و دارن با مربی شعر میخونن و تمرین میکنن تا شعر و حفظ کنن٬ مانی جون یه گوشه نشسته و ماشیناشو قطار کرده و داره بازی میکنه تازههههههه بچه های دیگه رو هم صدا میکنه و به هر کدومشون که از نظر خودش بچه ی خوبی باشن یه دونه ماشین میده و اونا رو اغفال میکنه که بشینن باهاش بازی کنن.....

هفته ی قبل به مناسبت هفته ی پلیس از طرف مهد مانی شونو میبرن بازدید.... فککککککک کن! میره جلوی یکی از پلیسا میگه تفنگتو بده, پلیسه هم تفنگشو میده٬ اونوقت مانی هی اجزای تفنگو به پلیسه نشون میده و میپرسه این چیه؟ این چیه؟

بعد به پلیسه میگه بیسیمتم بده, آقا پلیس مهربون بیسیمشم میده به مانی, مانی هم بیسیمو میگیره جلوی دهنشو میگه الو 110؟ بیاین این آقا رو ببرین.......

یعنی همه ی پلیسا و مربیای مهد تِر ِکیده بودن از خنده

حالا ما داشتیم تصور میکردیم که وقتی مانی بخواد بره مدرسه تو کلاس چه بلاهایی سر معلم میاره و میخندیدیم



راستی اینم بگم که من فعلا" یه فرصتِ دیگه به ........ دادم البته با 4 شرط که قبولشون کرده و قراره چند وقت باهاش بمونم تا ببینم میتونه به قولها و وعده هاش عمل کنه یا .... امیدوارم که جواب اعتمادم رو بده.....

خودمو به خدا سپردم و مطمئنم که خدای مهربونم نمیذاره من غصه بخورمو ناراحت باشم....همیشه فقط و فقط بهم کمک کرده و پشتیبانم بوده....ایندفعه هم مطمئنم خودش کمکم میکنه و نمیذاره راه اشتباه رو برم....اگرم راهی که انتخاب کردم اشتباه باشه خودش از این راه بَرَم میگردونه.....اینو مطمئنممممممممممممممم.....

خدا جونم خدای مهربونم من فقط امیدم به توئه.... رو کمکت خیییییییلی حساب کردماااااااا

این چند روز خیلی اتفاقها افتاد, چند بار باهم تلفنی حرف زدیم و خیلی حرفا گفته شد اما دیگه تعریف کردنش اینجا به نظرم لازم نیست البته میدونم که از حوصله ی شما هم خارجه که این چیزا رو بخونین

از همه ی دوستایی که تو این مدت تجربه شونو در اختیارم گذاشتن و راهنماییم کردن هم بینهایت ممنونم و رویِ گلشونو میبوسم

راستی یه اسم هم باید واسش انتخاب کنم چون احتمالا" از این به بعد ازش مینویسم....

راستی اینم بگم که من میخوام واسه کنکور کاردانی به کارشناسی دانشگاه آزاد درس بخونم و متاسفانه(از نظر من) و خوشبختانه(از نظر شما) خیلی کمتر میتونم بیام آپ کنم و به وبلاگاتون سر بزنم دلم براتون تنگ میشه, البته این روند فقط تا آخر آذر ادامه داره.....

فقط لطفا" واسم دعا کنین که قبول بشم

از همتون ممنونم

فعلا" خورافظ

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

................

و اما ادامه ی ماجرا....

دیروز 4شنبه هم از صبح اس ام اس هاش و زنگهاش شروع شد....بازم همون حرفای چند روز پیش تو اس ام اس هاش بود البته ایندفعه با اصرار و التماس ِ بیشتر....خیلی سعی میکرد....حتا از دختر خالم(س) و دوست پسرش که چند وقت پیش سر ِ یه جریان باهاشون دعواش شد هم معذرت خواهی کرد....گفت اونا منو بخشیدن با اینکه باهاشون بد رفتار کرده بودم حالا تو هم منو ببخش....و من همچنان جوابشو نمیدادم....حرفامو به دخترخالم(س) گفتم که بهش بگه....درواقع دلایلم بود واسه ادامه ندادن....(س) هم بهش گفته بود اما گفته بود من همه چیو درست میکنم....گفته بود من بدونِ اون میمیرم....

خلاصه وقتی دیدم حرف هیچکس و گوش نمیده مجبور شدم خودم به اس ام اس هاش جواب بدم....دیشب از ساعت 5/11شب تا 4 صبح داشتیم به هم اس ام اس میدادیم....خیلی حرفا زدیم....حتا من اینقدر عصبانی شدم بهش فحشم دادم....اما اون همش میگفت ببخشید, غلط کردم, جبران میکنم....گفت به اشتباهاتم پی بردم....گفتم مثلا" به چه چیزایی؟ گفت اینکه الکی بهت گیر میدادم....اینکه بیخودی غیرتی بازی درمیاوردم....اینکه موقع عصبانیت خودمو کنترل نمیکردم....

اما من دیشب حسابی اذیتش کردم....چندتا ازاون رفتارای خیلی بدش رو یادش آوردم....تیکه های بد بهش انداختم....گفتم منم عوض شدم! دیگه اون دختر مهربون و احمق نیستم که تو با حرفات گولش بزنی....گفتم دیگه زبونم واست دراز شده....بیچاره فقط معذرت خواهی میکرد و میگفت غلط کردم....میگفت هرچی تو بگی....میگفت اونی میشم که تو میخوای....گفت واسه آخرین بار بهم فرصت بده اگه بازم اذیتت کردم قبل از اینکه تو چیزی بگی خودم از زندگیت میرم بیرون....خیلی حالش گرفته بود داغون بود....فکر کن دیروز از صبح تا شب یکسره داشته اس ام اس میداده به من و به (س) و به دوست پسر (س) و معذرت خواهی میکرده....به اون یکی دخترخالم (م) هم اس ام اس میداده تا اون واسطه بشه و با من صحبت کنه....خلاصه میگفت شصتم دیگه کار نمیکنه....میگفت سرم داره از درد منفجر میشه....میگفت دیگه جون ندارم....

غروب خیلی بهم اس ام اس داد و من جوابشو ندادم....اینقدر حالش خراب بود میگفت بغض داره خفه ام میکنه دلم میخواد گریه کنم, برم حموم زیر ِ دوش تا شب گریه کنم....

(س) میگه واقعا" پشیمونه٬ میگه یه فرصت دیگه بهش بده اما واسش شرط و شروط بذار....

به هرحال من بهش گفتم چند روز فرصت میخوام تا خوب فکر کنم و بعد تصمیم بگیرم....گفت چشم....

میدونم اهل ِ دروغ گفتن و نقش بازی کردن نیست....اما یه جورایی سخته واسم که بهش اعتماد کنم و فرصت چندباره بهش بدم چون قبلا" ازاین قولها داده و زده زیرش....البته ایندفعه انگار واقعا" پشیمونه....دیشب حتا قولهای عمل نکرده ش رو یادش آوردم....و بازم فقط معذرت خواهی میکرد....

میگفت تو این 1ماه خیلی فکر کردم و به اشتباهاتم پی بردم....

یکی از دوستام میگفت رفته فکر کرده فهمیده بهتر از تو گیرش نمیاد دوباره برگشته و پشیمونه (حالا تعریف از خودم نباشه).

راستی اینم بگم که خونواده ی اون در جریانِ رابطه ش با من هستن و بهشون گفته که میخواد با من ازدواج کنه....حتا من با خواهرش ارتباط دارم و گاهی تلفنی یا اس ام اسی به یه بهانه ای حالِ همدیگرو میپرسیم....

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

بعد از 1ماه.......

پریشب بعد از 1ماه اس ام اس داده.......

1.سلام

2.خوبی؟

3.حتا ارزش ِ جواب دادنم ندارم؟

4.من دوستت دارم میخوام گذشته رو جبران کنم....

5.میخوام عوض بشم....

6.اگه دیگه منو نمیخوای و دارم خودمو بهت تحمیل میکنم یه اس ام اس خالی بفرست

بعد از اینکه چندبار این اس ام اس ِ آخری رو فرستاد یه اس ام اس ِ خالی فرستادم واسش...

دوباره اس ام اس داد که اگه مطمئن باشی که میخوام اخلاقمو عوض کنم چی؟

جواب ندادم....

اس ام اس داد که پس حداقل بذار باهات صحبت کنم بذار حرفامو باهات بزنم, بعد اگه نخواستی میرم....

جواب ندادم....

باز اس ام اس داد كه چرا اون شب كه من قسم خوردم كه اگه بهَم بزنى ديگه برنميگردم, خداحافظى كردى باهام؟ مگه من قسم نخورده بودم؟ تو كه ميدونستى برنميگردم.....

جواب ندادم....

اس ام اس داد كه معذرت ميخوام شليل جان, ميدونم بد كردم, ببخشيد

گوشيمو خاموش كردم.....

تو دلم غوغايى شد وقتى اومدم تو اتاقم گوشيمو ديدم كه 6تا اس ام اس داده....

خيلى منو اذيت كرده.... به همه چيزم گير داده.... بداخلاقى كرده.... لجبازى كرده.... عين ِ دشمنش با من رفتار كرده.... حرفايى بهِم زده كه نميتونم فراموششون كنم.... رفتارايى باهام كرده كه وقتى يادشون ميُفتم با خودم ميگم آخه مگه من چيكار كردم؟ من مستحق اون رفتارا و حرفا نبودم.... خودشم ميدونه....

وقتى كه كات كردم ديگه انگيزه اى واسه ادامه دادن نداشتم.... خيلى وقت بود نميخواستم تو اون رابطه باشم اما جرأت گفتنش رو بهش نداشتم....17روز رابطمون سر ِ رفتاراى مزخرفش قطع بود, بعدشم كه زنگ زد طلبكار بود ازم.... چند روز با بحث و دعوا و حرفاى بد(منظورم فحش نيست) گذشت....البته من شبِ قبل از جداييمون كلى ازش به خاطر ِ حرفاىِ بدى كه بهش زده بودم معذرت خواستم....گفتم از خودم بَدَم مياد كه اون حرفاى ناراحت كننده رو بهت زدم....اما اون هيچى نگفت....

اون نظرش به جدايى نبود, ميگفت من تا آخر باهات هستم....هيچوقت كات نميكنم....اما من نميتونستم اخلاق ِ بَدِش رو تحمل كنم....از يه طرفم دلم نميومد ازش جدا بشم....اما شبِ آخر كه اون حرفا رو زد....كه قسم خورد اگه من كات كنم ديگه برنميگرده....منم گفتم باشه....حالا كه تو اينجورى ميخواى باشه....يه اس ام اس دادم و براش آرزوى خوشبختى كردم و خداحافظى كردم....اونم فقط يه اس ام اس داد: خداحافظ....اما حالا بعد از 1ماه با پشيمونى برگشته....

تو اين 1ماه مطمئن شدم كه كار ِ درستى كردم....ما اصلا" با هم تفاهم نداشتيم....از 7روز ِ هفته ما 5روزش رو بحث و دعوا داشتيم....ديگه واقعا" واسم اعصاب نمونده بود....ديگه خسته شده بودم....

الان واقعا" آرامش دارم....

تنهايى هست....دلتنگى هست....يادِ خاطرات هست....بغض هست....

اما چيز ِ با ارزشى به نام ِ آرامش هست...

فردا ظهرش(دیروز ظهر) كه گوشيمو روشن كردم واسم چندتا اس ام اس ديگه زد كه ميخوام گذشته رو جبران كنم....باور كن....معذرت ميخوام....ميدونم خيلى اخلاقم تند بوده....ميدونم خيلى رفتارم بد بوده....ميدونم بد كردم....منو ببخش....دلم برات تنگ شده....تورو خدا جوابمو بده....دلم برات يه ذره شده....من تو این 1ماه خیلی فکر کردم....من خیلی اشتباه کردم....

تا شب اين اس ام اس هاش ادامه داشت....

منم اينقدر حالم بد بود كه حد نداشت, آخه وحشتناك سرما خورده بودم....گلو درد و سردرد و تب و آبريزش بينى و ....اصلا" حوصله نداشتم, حتا 2بار واسه چندساعت گوشيمو خاموش كردم.... خلاصه شب دختر خالم بهم اس ام اس داد حالمو پرسيد, بعد گفت حال دارى جوابِ اس ام اس هامو بدى؟ميخوام باهات حرف بزنم؟گفتم بهت اس ام اس داده؟ گفت آره 3روزه داره التماسم ميكنه باهات صحبت كنم هرچى هم از خودم روندمش بازم ول كن نيست,الانم كلى ازش قول گرفتم تا راضى شدم.... خلاصه من كه ايرانسلم شارژش داشت تموم میشد, خط ثابتمو گذاشتم متوجه شدم قطعه, بابا من تازه یه هفته ست رفتم بدهیمو پرداخت کردم اما اینا شعورشون نمیرسه 2باره قطعش کردن....هیچی دیگه فعلا" موفق نشدم با دخترخالم حرف بزنم....

امروزم که از غروب یکسره اس ام اس میده و زنگ میزنه....دیگه شب بس که زنگ زد گوشیمو گذاشتم رو حالتی که هرچی زنگ بزنه بوق اشغال میزنه اما گوشیم به من نشون میداد که اون زنگ زده....هی میگه دلم برات یه ذره شده تورو خدا جواب بده....اس ام اس هاشم تقریبا" مثل ِ قبلیاست....اس ام اس داده بود که درسته من 99% بد بودم اما 1% که خوب بودم و درحقت خوبی کردم به خاطر اون 1% منو ببخش....همش تو اس ام اس هاش میگه منو ببخش میخوام جبران کنم میخوام اونی بشم که تو میخوای....این یکی رو خیلی راست گفت, گفت میدونم الان با خودت میگی تو از این قولها زیاد دادی و عمل نکردی....واقعا" داشتم تو دلم همینو میگفتم باور کنین تا حالا چندبار این حرفارو زده چندبار قول داده اما....

اس ام اس داده بود شلیل جونم عشق ِ من؟ دلم برات یه ذره شده....هی صدام میزد....شلیل....شلیل جان....بعد از اینکه صِدام زد گفت میدونی چقدر دلم واست تنگ شده؟بیام تو بغلت؟....

دلم براش سوخت....اما نمیتونم دیگه بهش اعتماد کنم....میدونم خییییییییلی منو دوست داره....منم خییییییییلی دوسِش داشتم خیییییییییییییییییلی....اما دوست داشتن که کافی نیست....اون وقتی عصبانی میشد دیگه هیچکی رو نمیشناخت....انگار من میشدم دشمنش....حرفایی میزد که از 100تا فحش بدتر بود....جوری دل ِ منو میشکوند که....البته معذرت خواهی میکرد اما چه فایده....

حرفای الانشم میدونم که دروغ نیست....اما نمیتونم بهش اعتماد کنم که بتونه حرفاشو عملی کنه....خیلی واسم سخته که اینجوری التماسم میکنه و قسمم میده که جوابشو بدم....به خدا اینقدر ناراحتم از این وضعیت....اما من هیچوقت فکر نمیکردم که دوباره برگرده آخه قسم خورده بود....واسه همین منم سعی کردم فراموشش کنم....اینقدر اون اواخر اذیتم کرده بود که زیاد واسم سخت نبود....اما حالا خیلی واسم سخته که بتونم دوباره برگردم و....

خدایا خودت کمکم کن....خدایا خودت راهنماییم کن که چیکار کنم....خدایا ازت میخوام کمکم کنی تصمیمی که به صلاحمه رو بگیرم....خدایا توکلم به توئه....خدایا آن دِه که آن ب ِه....

ببخشيد پستم طولانى شد....اما اين جريان احتمالا" ادامه داره....

راستى خوشحال ميشم نظر شماها رو هم بدونم حتما" كمكم ميكنه

پ.ن:این متن رو من ۳شنبه شب بعداز ساعت ۱۲شب نوشتم و گذاشتمش اینجا٬ واسه همین تاریخ ۴شنبه ۱۷مهر در آخر ِ پست اومده.

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

تأسف....

31سالشه...1۶ساله که ازدواج کرده...شوهش معتاده...تازگیا فهمیده که بهش خیانت هم کرده...2تا پسر داره...یکی 14ساله و اون یکی 4ساله...تقریبا" 1ماه میگذره...از اون روزی که شوهرش با گوشی سیار تلفن زده پشت سرش...درست جلوی بچه ها...سرش میشکنه...4تا بخیه میخوره...چند روز بعد از اون جریان یه روز که شوهرش خونه نبوده وسایلشو جمع میکنه و میره خونه ی مادرش...مادری که تنها زندگی میکنه...

بار ِ اول نبود که شوهرش روش دست بلند میکرد...خیلی وقتا اینکارو کرده بود...اما آخرین باری که به طور جدی اینکارو کرده بود 5سال پیش بود...اون موقع دماغشو شکسته بود...اون موقع هم از خونه ی خودش اومده بود خونه ی مادرش...تصمیمش طلاق بود...تقریبا" همه هم باهاش موافق بودند...اون موقع پسر 4ساله ش رو نداشت...اما معلوم نیست چی شد که دوباره برگشت سر ِ زندگیش...دلیلش مهم نیست...اما همه چیز دوباره داره تکرار میشه...الان هم تصمیمش طلاقه...اما الان 2تا بچه داره...الان 5سال بیشتر زندگیشو به پای شوهر عوضیش گذاشته...نمیدونم ایندفعه چی میشه........

همون روزای اول که رفتم خونه ی مادرش ببینمش خیلی حالش بد بود...حتا نمیتونست از تو رختخواب پا شه...دکتر یه عالمه بهش قرص داده بود...قرصهای اعصاب و آرامبخش...شوهرش بعد از اون قضیه برده بودش دکتر ِ خونوادگیشون...وقتی دکتر پرسیده بود چی شده به دروغ گفته بود که من خونه نبودم پاش سر خورده سرش خورده به در...خودش یه نگاهِ معنی دار به دکتر میندازه...دکتر میفهمه...میگه بیا پشت پرده رو تخت بشین سرتو ببینم...اون پشت به دکتر میگه که به شوهرش بگه بره بیرون...دکتر به بهانه ی خرید دارو شوهره رو میفرسته بیرون...شوهره که میره بیرون دکتر میگه دخترم من خودم فهمیدم جریان چیه...اینجا یه کشور جهان سومه...مردهای اینجا فکر میکنن آسمون پاره شده و اینا از اون بالا افتادن پایین...

از اونجا که میرن بیرون میرن پیش دکتر مغز و اعصاب...وقتی دکتر میپرسه چی شده شوهر ِ عوضیش میگه با برادراش سر ِ ارثیه دعواش شده زدنش...دکتره سریع متوجه میشه...میگه برادراش زدنش یا.....

شوهره اجازه میداد که بچه ها بیان مامانشونو ببینن...اما بچه ها هم که میومدن خیلی اذیتش میکردن...پسر بزرگه با حرفای مزخرفی که باباش بهش گفته بود...پسر کوچیکه هم با سر و صدا و دعوا با پسر بزرگه...باباهه واسه اینکه پسر بزرگه رو به طرف خودش جذب کنه واسش موبایل خریده بود...حتا قولِ کامپیوتر رو هم بهش داده بود...حرفای مزخرفی تو گوش پسره کرده بود...اینکه مامانت عاطفه نداره...مامانت شما رو گذاشته رفته و خودش واسش از همه چیز مهمتر بوده...مرتیکه ی دیوونه یه جریان مثلا" مالِ چند سال پیش رو واسه پسر بزرگه تعریف کرده بود و گفته بود که مامانت تو اون شرایط فلان کارو کرد اگه عاطفه داشت نباید اون کارو میکرد...پسر بزرگه میومد این حرفا رو به مامانش میزد و باهاش بحث میکرد و اعصابشو بیشتر از قبل خورد میکرد...اما...پسر بزرگه همه ی آزار و اذیتهای باباشو دیده بود...همه ی ظلم های باباش و مظلومیتهای مامانشو دیده بود...وقتی مامانش اینا رو یادش میاورد...وقتی بهش میگفت تو که بودی...تو که دیدی...خودت ببین حقیقت چیه...اونوقت بود که میرفت تو فکر...میفهمید که اشتباه کرده...از مامانش عذرخواهی میکرد...اما یه روز ِ دیگه که میومد بازم تقریبا" همون جریانات پیش میومد...بابایِ احمقش اونو واسطه قرار داده بود تا به مامانش بگه برگرده...یه بچه ی 14ساله رو که تازه میخواست بره مدرسه, اینجوری ذهنشو آشفته میکرد...تو مسائل بزرگترا دخالتش بود...جوری که پسره از مامانش پرسیده بود تو تصمیمت چیه...مامانشم بهش گفته بود تو نباید تو این مسائل دخالت کنی...تو باید تمرکزت رو درسِت باشه...هر اتفاقی که افتاد تو نباید به بابات بی احترامی کنی چون داری با اون زندگی میکنی و....

20 روز بعد از موضوع, یه شب که شوهرش پسر بزرگشونو میفرسته خونه ی مادربزرگش تا پسر کوچیکه رو از پیش مامانش برداره و برن خونشون و خودِ شوهره سر ِ کوچه منتظرشون بوده, یهو از فرصت استفاده میکنه و از در ِ حیاط که باز بوده وارد حیاط میشه...مثل اینکه یه چیزی رو به پسر بزرگه میده که بده به مامانش تا امضا کنه...که اونم امضا نمیکنه...شوهره هم میاد تو حیاط...داد وبیداد میکنه...تهدید میکنه....سر و صدا میکنه....هرچی مادرزنش میگه اینکارا رو نکن ما آبرو داریم اما گوشش بدهکار نبوده...آبروریزی راه میندازه...به زور وارد خونه میشه...هیچکس به جز مادر و دختر تو خونه نبودن...در ِ اتاق رو که قفل بوده میشکنه...زنش که خیلی ترسیده بوده به داییش زنگ زده بوده...خیلی وحشت کرده بوده...میلرزیده...همون موقع داییش از راه میرسه...شوهره رو آروم میکنه...مادر که تو همه ی این سالها سکوت کرده بود, اینبار سکوتش رو میشکنه...هرچی که تو دلش بوده به دامادش میگه...هرچی که لایقش بوده نثارش میکنه....

چند وقت پیش قبل از اینکه شوهرش این آبروریزی رو راه بندازه با هم رفتیم دبیرستان و واسه سالِ دوم ثبت نام کرد...خیلی خوشحال بود...یکی از بزرگترین آرزوهاش ادامه تحصیل بود که شوهرش نذاشته بود...نمیدونم بالاخره میتونه به این آرزوش برسه....

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

نیلوفر,آلرژی,دُرسا

سلااااااااااام به دوستاى گلم, روزه هاتون قبووووووووووووووول

انشاالله كه تو ماهِ رمضون مخصوصا" شبهای قدر, خداى مهربون هرچى كه ازش خواستين بهتون بده

رفته بودم خونه ی داییم, دختر داییم(نیلوفر) 3سالشه میره مهد

بهش میگم اسم خانوم مربیت چیه؟ میگه خانوممون اِمس نداره (اسمشو بلد نبود آخه تازه رفته مهد جدید)

کلی باهاش توپ بازی کردم بعدش اومدیم نشستیم. بچه اِند توهمه هاااااا... هیچی تو دستش نیست اونوقت اومده مثلا" همون چیزی که تو توهمش تو دستشه گذاشته کنار من میگه این آبجیمه نی نی مونه ... پفک و تخمه آورده بود مثلا" میداد آبجیشم بخوره .... منم بهش میگفتم بهش نده اون نی نی ه نمیتونه ازین چیزا بخوره(منم برده بود تو توهم)

مثلا" با موبايل اسباب بازيش زنگ ميزد به دوستش باهاش صحبت ميكرد بعدش گوشى رو ميداد به من كه منم با دوستش صحبت كنم داستانى داشتيمااااااا



خدایی این آلرژی هم بد دردیه هاااااااا... هی عطسه و آبریزش بینی و دستمال ...

من ِ بیچاره به همه چی آلرژی دارم:

به سرما٬ به گرما٬ به گرد و خاک٬ به بو٬ به آفتاب٬ به باد ....

البته میشه گفت آلرژیم هم فصلیه هم حساسيت به چيزايى كه گفتم و هر چند ماه یه بار باید برم 2تا آمپول بزنم و تا 3,4 ماه خوبم

حالا خدا رو شکر که موقتی هم که هست بازم با آمپول یه چند ماهی خوبم



راستى پشت صحنه ى بزنگاه رو ديدين؟ آخى اينقد دلم واسه دُرسا سوخت تو سكانس آخرى كه ميخواستن بگيرن و ساعت 5/4 صبح بود, ديدين چجورى گريه ميكرد طفلى؟ الهيييييييييى

ولى انصافا" خييييييلى قشنگ بازى كرد فوق العاده بود اين دختر, و البته خيلى هم بامزه بود و شيرين زبون, خلاصه اينكه خييييلى نازه و من خيلى دوستش دارمممممم

كلا" هم من سريالشو از همه ى سريالاى ماه رمضون بيشتر دوست داشتم

خُب فعلا" خورافظ