۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

مادر........

وقتي خدا مادران را مي آفريد در روز ششم تا ديروقت كار مي كرد.
فرشته‌اي اومد و پرسيد: چرا اينقدر روي اين يكي وقت مي ذاري؟
و خدا پاسخ داد :
مي دوني چه خصوصياتي در نظر گرفتم تا درستش كنم ؟
بايد قابل شستشو باشه ولي پلاستيكي نباشه. بيش از 200 قسمت قابل حركت داشته باشه كه قابل تعويض باشند. و بايد بتونه از همه جور غذا استفاده كنه. .بايد بتونه هم زمان سه تا بچه رو در آغوش بگيره . با يه بوسه كه از زانوي زخمي تا قلب شكسته رو شفا بده. و همه اينها رو بايد فقط با دو تا دست انجام بده.
فرشته تحت تأثير قرار گرفته بود .
فقط دو تا دست غير ممكنه . مطمئني اين يك مدل درست و استاندارده ؟
اين همه كار براي امروز زياده بقيه‌اش رو بگذار براي فردا و تكميلش كن
نمي تونم ديگه آخراي كارمه. چيزي نمونده كه موجودي را كه محبوب قلبم هست رو كامل كنم.
وقتي بيمار مي شه خودش، خودش رو معالجه مي كنه و مي تونه 18 ساعت در روز كاركنه .
فرشته نزديكتر اومد و زن رو لمس كرد:
اين كه خيلي لطيفه!!
بله لطيفه. ولي خيلي قوي درستش كردم . نمي توني تصور كني چه چيزهايي رو مي تونه تحمل كنه و بر چه مشكلاتي پيروز بشه.
فرشته پرسيد : مي تونه فكر كنه ؟
خدا پاسخ داد : نه تنها فكر مي كنه مي تونه استدلال و بحث و گفتگو كنه .
فرشته گونه زن رو لمس كرد: ”خدا فكر كنم بار مسئوليت زيادي بهش دادي ! سوراخ شده و داره چكه مي كنه !”
خدا اشتباه فرشته رو تصحيح كرد : چكه نمي كنه - اين اشكه .
فرشته پرسيد :به چه دردي مي خوره ؟
اشكها روش او هستند تا غمهاش، ترديدهاش، عشقش ، تنهائيش، رنجش و غرورش را بيان كنه .
فرشته هيجان زده گفت :خداوندا تو نابغه اي فکر تمام چيز هاي خارق العاده رو براي ساختن مادرها کرده اي ..



11سال گذشت.......

27مهر1376بود......

خیلی سخت بود خیلیییییییی.......برای یه دختر 11 ساله از دست دادن مادر و ادامه ی زندگی بدون اون خیلی سخت بود......آخرین باری که دیدمش 2روز قبلش بود.....

شاید خیلیاتون نفهمین من چی میگم چون مامانتون کنارتونه.....هروقت بخواین میبوسینش.....میرین تو بغلش.....خودتونو واسش لوس میکنین.....رازهای تو دلتونو بهش میگین.....

اصلا" همین که دارینش و سایه ش بالا سرتونه خدا رو شکر کنین و قدرشو بدونین.....

بخدا راست میگم.....نعمتیه داشتنش......

با اینکه خیلی هم کوچیک نبودم اما زیاد چیزی از مامانم یادم نمیاد، شاید خدا میخواد یادش نیفتم تا ناراحت نشم.....نمیدونم......اما دلم خیلی واسش تنگ شده....... گاهی وقتا خیلی به بودنش نیاز پیدا میکنم......خیلی احساس تنهایی میکنم......

خدایااااااا ازت خواهش میکنم روح مامانمو در آرامش قرار بده و اینکه دلم میخواد جوری باشم که ازم راضی باشه و بهم افتخار کنه......خدا جون به مامان بگو خیلییییییییی دوستش دارم....

خدا جونم تو که هیچوقت تنهام نمیذاری مگه نه؟ خیلیییییییییییییییی دوستت دارم خدای مهربونم....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر