۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

................

و اما ادامه ی ماجرا....

دیروز 4شنبه هم از صبح اس ام اس هاش و زنگهاش شروع شد....بازم همون حرفای چند روز پیش تو اس ام اس هاش بود البته ایندفعه با اصرار و التماس ِ بیشتر....خیلی سعی میکرد....حتا از دختر خالم(س) و دوست پسرش که چند وقت پیش سر ِ یه جریان باهاشون دعواش شد هم معذرت خواهی کرد....گفت اونا منو بخشیدن با اینکه باهاشون بد رفتار کرده بودم حالا تو هم منو ببخش....و من همچنان جوابشو نمیدادم....حرفامو به دخترخالم(س) گفتم که بهش بگه....درواقع دلایلم بود واسه ادامه ندادن....(س) هم بهش گفته بود اما گفته بود من همه چیو درست میکنم....گفته بود من بدونِ اون میمیرم....

خلاصه وقتی دیدم حرف هیچکس و گوش نمیده مجبور شدم خودم به اس ام اس هاش جواب بدم....دیشب از ساعت 5/11شب تا 4 صبح داشتیم به هم اس ام اس میدادیم....خیلی حرفا زدیم....حتا من اینقدر عصبانی شدم بهش فحشم دادم....اما اون همش میگفت ببخشید, غلط کردم, جبران میکنم....گفت به اشتباهاتم پی بردم....گفتم مثلا" به چه چیزایی؟ گفت اینکه الکی بهت گیر میدادم....اینکه بیخودی غیرتی بازی درمیاوردم....اینکه موقع عصبانیت خودمو کنترل نمیکردم....

اما من دیشب حسابی اذیتش کردم....چندتا ازاون رفتارای خیلی بدش رو یادش آوردم....تیکه های بد بهش انداختم....گفتم منم عوض شدم! دیگه اون دختر مهربون و احمق نیستم که تو با حرفات گولش بزنی....گفتم دیگه زبونم واست دراز شده....بیچاره فقط معذرت خواهی میکرد و میگفت غلط کردم....میگفت هرچی تو بگی....میگفت اونی میشم که تو میخوای....گفت واسه آخرین بار بهم فرصت بده اگه بازم اذیتت کردم قبل از اینکه تو چیزی بگی خودم از زندگیت میرم بیرون....خیلی حالش گرفته بود داغون بود....فکر کن دیروز از صبح تا شب یکسره داشته اس ام اس میداده به من و به (س) و به دوست پسر (س) و معذرت خواهی میکرده....به اون یکی دخترخالم (م) هم اس ام اس میداده تا اون واسطه بشه و با من صحبت کنه....خلاصه میگفت شصتم دیگه کار نمیکنه....میگفت سرم داره از درد منفجر میشه....میگفت دیگه جون ندارم....

غروب خیلی بهم اس ام اس داد و من جوابشو ندادم....اینقدر حالش خراب بود میگفت بغض داره خفه ام میکنه دلم میخواد گریه کنم, برم حموم زیر ِ دوش تا شب گریه کنم....

(س) میگه واقعا" پشیمونه٬ میگه یه فرصت دیگه بهش بده اما واسش شرط و شروط بذار....

به هرحال من بهش گفتم چند روز فرصت میخوام تا خوب فکر کنم و بعد تصمیم بگیرم....گفت چشم....

میدونم اهل ِ دروغ گفتن و نقش بازی کردن نیست....اما یه جورایی سخته واسم که بهش اعتماد کنم و فرصت چندباره بهش بدم چون قبلا" ازاین قولها داده و زده زیرش....البته ایندفعه انگار واقعا" پشیمونه....دیشب حتا قولهای عمل نکرده ش رو یادش آوردم....و بازم فقط معذرت خواهی میکرد....

میگفت تو این 1ماه خیلی فکر کردم و به اشتباهاتم پی بردم....

یکی از دوستام میگفت رفته فکر کرده فهمیده بهتر از تو گیرش نمیاد دوباره برگشته و پشیمونه (حالا تعریف از خودم نباشه).

راستی اینم بگم که خونواده ی اون در جریانِ رابطه ش با من هستن و بهشون گفته که میخواد با من ازدواج کنه....حتا من با خواهرش ارتباط دارم و گاهی تلفنی یا اس ام اسی به یه بهانه ای حالِ همدیگرو میپرسیم....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر