۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

خدا جووووون خییییییییییلی دوسِت دارم.......

سلاااااااااااام به دوستای گلم

ببخشید که مطالب اخیرم بیشتر ناراحت کننده بود تا اینکه بخواد یه لبخندی رو لباتون بشونه



پسر دایی ِ کوچولوی 3ساله م که مُعَر ِف حضورتون هست؟ قبلا" تو یکی از پستهام از شیطونیاش گفته بودم واستون که عشقشم منم اسمش مانی ه و 3سالشه و خیییییلیم شرررررره, جونم براتون بگه که جدیدا" ایشون چندوقته که میرن مهد و جریاناتی داره این مهد رفتنش

اولا" که وقتی میره باید ماشیناشم با خودش ببره یعنی مامانشو مجبور میکنه که بهش اجازه بده ماشیناشو ببره بعدشم که میره سر ِ کلاس اینقدددددددر بچه ی حرف گوش کنی هستش که نگو.... وقتی که همه ی بچه های کلاس نشستن سرجاشون و دارن با مربی شعر میخونن و تمرین میکنن تا شعر و حفظ کنن٬ مانی جون یه گوشه نشسته و ماشیناشو قطار کرده و داره بازی میکنه تازههههههه بچه های دیگه رو هم صدا میکنه و به هر کدومشون که از نظر خودش بچه ی خوبی باشن یه دونه ماشین میده و اونا رو اغفال میکنه که بشینن باهاش بازی کنن.....

هفته ی قبل به مناسبت هفته ی پلیس از طرف مهد مانی شونو میبرن بازدید.... فککککککک کن! میره جلوی یکی از پلیسا میگه تفنگتو بده, پلیسه هم تفنگشو میده٬ اونوقت مانی هی اجزای تفنگو به پلیسه نشون میده و میپرسه این چیه؟ این چیه؟

بعد به پلیسه میگه بیسیمتم بده, آقا پلیس مهربون بیسیمشم میده به مانی, مانی هم بیسیمو میگیره جلوی دهنشو میگه الو 110؟ بیاین این آقا رو ببرین.......

یعنی همه ی پلیسا و مربیای مهد تِر ِکیده بودن از خنده

حالا ما داشتیم تصور میکردیم که وقتی مانی بخواد بره مدرسه تو کلاس چه بلاهایی سر معلم میاره و میخندیدیم



راستی اینم بگم که من فعلا" یه فرصتِ دیگه به ........ دادم البته با 4 شرط که قبولشون کرده و قراره چند وقت باهاش بمونم تا ببینم میتونه به قولها و وعده هاش عمل کنه یا .... امیدوارم که جواب اعتمادم رو بده.....

خودمو به خدا سپردم و مطمئنم که خدای مهربونم نمیذاره من غصه بخورمو ناراحت باشم....همیشه فقط و فقط بهم کمک کرده و پشتیبانم بوده....ایندفعه هم مطمئنم خودش کمکم میکنه و نمیذاره راه اشتباه رو برم....اگرم راهی که انتخاب کردم اشتباه باشه خودش از این راه بَرَم میگردونه.....اینو مطمئنممممممممممممممم.....

خدا جونم خدای مهربونم من فقط امیدم به توئه.... رو کمکت خیییییییلی حساب کردماااااااا

این چند روز خیلی اتفاقها افتاد, چند بار باهم تلفنی حرف زدیم و خیلی حرفا گفته شد اما دیگه تعریف کردنش اینجا به نظرم لازم نیست البته میدونم که از حوصله ی شما هم خارجه که این چیزا رو بخونین

از همه ی دوستایی که تو این مدت تجربه شونو در اختیارم گذاشتن و راهنماییم کردن هم بینهایت ممنونم و رویِ گلشونو میبوسم

راستی یه اسم هم باید واسش انتخاب کنم چون احتمالا" از این به بعد ازش مینویسم....

راستی اینم بگم که من میخوام واسه کنکور کاردانی به کارشناسی دانشگاه آزاد درس بخونم و متاسفانه(از نظر من) و خوشبختانه(از نظر شما) خیلی کمتر میتونم بیام آپ کنم و به وبلاگاتون سر بزنم دلم براتون تنگ میشه, البته این روند فقط تا آخر آذر ادامه داره.....

فقط لطفا" واسم دعا کنین که قبول بشم

از همتون ممنونم

فعلا" خورافظ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر