۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

تأسف....

31سالشه...1۶ساله که ازدواج کرده...شوهش معتاده...تازگیا فهمیده که بهش خیانت هم کرده...2تا پسر داره...یکی 14ساله و اون یکی 4ساله...تقریبا" 1ماه میگذره...از اون روزی که شوهرش با گوشی سیار تلفن زده پشت سرش...درست جلوی بچه ها...سرش میشکنه...4تا بخیه میخوره...چند روز بعد از اون جریان یه روز که شوهرش خونه نبوده وسایلشو جمع میکنه و میره خونه ی مادرش...مادری که تنها زندگی میکنه...

بار ِ اول نبود که شوهرش روش دست بلند میکرد...خیلی وقتا اینکارو کرده بود...اما آخرین باری که به طور جدی اینکارو کرده بود 5سال پیش بود...اون موقع دماغشو شکسته بود...اون موقع هم از خونه ی خودش اومده بود خونه ی مادرش...تصمیمش طلاق بود...تقریبا" همه هم باهاش موافق بودند...اون موقع پسر 4ساله ش رو نداشت...اما معلوم نیست چی شد که دوباره برگشت سر ِ زندگیش...دلیلش مهم نیست...اما همه چیز دوباره داره تکرار میشه...الان هم تصمیمش طلاقه...اما الان 2تا بچه داره...الان 5سال بیشتر زندگیشو به پای شوهر عوضیش گذاشته...نمیدونم ایندفعه چی میشه........

همون روزای اول که رفتم خونه ی مادرش ببینمش خیلی حالش بد بود...حتا نمیتونست از تو رختخواب پا شه...دکتر یه عالمه بهش قرص داده بود...قرصهای اعصاب و آرامبخش...شوهرش بعد از اون قضیه برده بودش دکتر ِ خونوادگیشون...وقتی دکتر پرسیده بود چی شده به دروغ گفته بود که من خونه نبودم پاش سر خورده سرش خورده به در...خودش یه نگاهِ معنی دار به دکتر میندازه...دکتر میفهمه...میگه بیا پشت پرده رو تخت بشین سرتو ببینم...اون پشت به دکتر میگه که به شوهرش بگه بره بیرون...دکتر به بهانه ی خرید دارو شوهره رو میفرسته بیرون...شوهره که میره بیرون دکتر میگه دخترم من خودم فهمیدم جریان چیه...اینجا یه کشور جهان سومه...مردهای اینجا فکر میکنن آسمون پاره شده و اینا از اون بالا افتادن پایین...

از اونجا که میرن بیرون میرن پیش دکتر مغز و اعصاب...وقتی دکتر میپرسه چی شده شوهر ِ عوضیش میگه با برادراش سر ِ ارثیه دعواش شده زدنش...دکتره سریع متوجه میشه...میگه برادراش زدنش یا.....

شوهره اجازه میداد که بچه ها بیان مامانشونو ببینن...اما بچه ها هم که میومدن خیلی اذیتش میکردن...پسر بزرگه با حرفای مزخرفی که باباش بهش گفته بود...پسر کوچیکه هم با سر و صدا و دعوا با پسر بزرگه...باباهه واسه اینکه پسر بزرگه رو به طرف خودش جذب کنه واسش موبایل خریده بود...حتا قولِ کامپیوتر رو هم بهش داده بود...حرفای مزخرفی تو گوش پسره کرده بود...اینکه مامانت عاطفه نداره...مامانت شما رو گذاشته رفته و خودش واسش از همه چیز مهمتر بوده...مرتیکه ی دیوونه یه جریان مثلا" مالِ چند سال پیش رو واسه پسر بزرگه تعریف کرده بود و گفته بود که مامانت تو اون شرایط فلان کارو کرد اگه عاطفه داشت نباید اون کارو میکرد...پسر بزرگه میومد این حرفا رو به مامانش میزد و باهاش بحث میکرد و اعصابشو بیشتر از قبل خورد میکرد...اما...پسر بزرگه همه ی آزار و اذیتهای باباشو دیده بود...همه ی ظلم های باباش و مظلومیتهای مامانشو دیده بود...وقتی مامانش اینا رو یادش میاورد...وقتی بهش میگفت تو که بودی...تو که دیدی...خودت ببین حقیقت چیه...اونوقت بود که میرفت تو فکر...میفهمید که اشتباه کرده...از مامانش عذرخواهی میکرد...اما یه روز ِ دیگه که میومد بازم تقریبا" همون جریانات پیش میومد...بابایِ احمقش اونو واسطه قرار داده بود تا به مامانش بگه برگرده...یه بچه ی 14ساله رو که تازه میخواست بره مدرسه, اینجوری ذهنشو آشفته میکرد...تو مسائل بزرگترا دخالتش بود...جوری که پسره از مامانش پرسیده بود تو تصمیمت چیه...مامانشم بهش گفته بود تو نباید تو این مسائل دخالت کنی...تو باید تمرکزت رو درسِت باشه...هر اتفاقی که افتاد تو نباید به بابات بی احترامی کنی چون داری با اون زندگی میکنی و....

20 روز بعد از موضوع, یه شب که شوهرش پسر بزرگشونو میفرسته خونه ی مادربزرگش تا پسر کوچیکه رو از پیش مامانش برداره و برن خونشون و خودِ شوهره سر ِ کوچه منتظرشون بوده, یهو از فرصت استفاده میکنه و از در ِ حیاط که باز بوده وارد حیاط میشه...مثل اینکه یه چیزی رو به پسر بزرگه میده که بده به مامانش تا امضا کنه...که اونم امضا نمیکنه...شوهره هم میاد تو حیاط...داد وبیداد میکنه...تهدید میکنه....سر و صدا میکنه....هرچی مادرزنش میگه اینکارا رو نکن ما آبرو داریم اما گوشش بدهکار نبوده...آبروریزی راه میندازه...به زور وارد خونه میشه...هیچکس به جز مادر و دختر تو خونه نبودن...در ِ اتاق رو که قفل بوده میشکنه...زنش که خیلی ترسیده بوده به داییش زنگ زده بوده...خیلی وحشت کرده بوده...میلرزیده...همون موقع داییش از راه میرسه...شوهره رو آروم میکنه...مادر که تو همه ی این سالها سکوت کرده بود, اینبار سکوتش رو میشکنه...هرچی که تو دلش بوده به دامادش میگه...هرچی که لایقش بوده نثارش میکنه....

چند وقت پیش قبل از اینکه شوهرش این آبروریزی رو راه بندازه با هم رفتیم دبیرستان و واسه سالِ دوم ثبت نام کرد...خیلی خوشحال بود...یکی از بزرگترین آرزوهاش ادامه تحصیل بود که شوهرش نذاشته بود...نمیدونم بالاخره میتونه به این آرزوش برسه....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر